ü زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه .. واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی
ü جرج آلن: اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند
ü میان انسان و شرافت رشته باریکی وجود دارد و اسم آن قول است
ü همه دوست دارند به بهشت بروند , اما کسی دوست ندارد بمیرد. بهشت رفتن جرأت مردن میخواهد.
ü شریف ترین دلها دلی است که اندیشه ی آزار کسان درآن نباشد. زرتشت
ü چارلی چاپلین: خوشبختی فاصله این بدبختی است تا بدبختی دیگر.
ü روزی روزگاری اهالی یه دهکده تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند, در روز موعود همه مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند و تنها یک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و این یعنی ایمان.
ü بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می روید.
ü وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم، ناخدای قهرمان نمیسازه.
ü همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری
ü اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
ü موفق کسی است که با آجرهایی که بطرفش پرتاب می شود، یک بنای محکم بسازد
ü انیشتین: اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت
ü تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است
ü زن مخلوقی است که عمیق تر میبیند و مرد مخلوقی است که دورتر را میبیند
ü زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردنه
نتایج استخراج شده از تعدادی طرح جهت مطالعه “ توسعه تکنولوژی ” درکشور؛ روند توسعه تکنولوژی در کشور را از سه دیدگاه مورد توجه قرار داده است .
الف ) دلایل عقب ماندگی تکنولوژی
ب ) آثار عقب ماندگی
ج ) راه حلهای رفع عقب ماندگی
الف : دلایل عقب ماندگی تکنولوژی
دلایل قبل از انقلاب : تا حدودی رد پای سیاستهای استعماری در آن ملاحظه می شود.
دلایل بعد از انقلاب : درگیر توسعه صنعتی شدن منهای توجه به فرایندتوسعه تکنولوژی و فقط توجه به محصول توسعه صنعتی.
Ø عدم توجه به درک عمیق و بنیادی از مفاهیم "توسعه صنعتی" و "توسعه تکنولوژی" زیرا صنعت و ظرفیتهای توسعه تکنولوژی هم معنا نیستند ولی در ایران بین آنها تفکیک قائل نشده ایم . فناوری و توسعه تکنولوژی یک موضوع و صنعت وبهره برداری که محصول تکنولوژی است موضوعی دیگراست.
Ø عدم توجه به انتقال تکنولوژی . صنعت می خریم ولی انتقال تکنولوژی صورت نمی گیرید .
Ø کشورهایی مانند کره-ژاپن-مالزی و. . . تکنولوژی را یک مرتبه می خرند وسپس آنرا بومی وتوسعه میدهندو به نام خود میفروشند. درحالی که ما تجربه تکرار زیاد داریم و بارها پول یک تکنولوژی را پرداخت میکنیم.
Ø ضعف زیر ساختها ی "توسعه تکنولوژی" در کشور. مراکز تحقیق و توسعه – مراکز انتقال تکنولوژی- و مراکز نواوریهای تکنولوژی بسیار با فاصله در کشور در حال راه اندازی است.
Ø دانشگاه ؛ پارکهای علم و فناوری ؛ وصنعت داریم ولی زنجیره توسعه تکنولوژی را کامل نکرده ایم .
Ø از نفت بهره برده ایم ولی کمتر به دنبال توسعه تکنولوژی حتی درصنعت نفت بوده ایم .
Ø تصور بر این است که هر وقت اراده کنیم تکنولوژی را می خریم . یعنی شرکتهای خارجی که دارای ظرفیت هستند خلق تکنولوژی میکنند و ما هر موقع اراده کنیم میتوایم ان را بخریم. که این برداشت وطرز تفکر ما را آسیب پذیر می نماید.
Ø ضعف بخش خصوصی بدلیل وجود بخش دولتی قدرتمند است .
Ø بخش خصوصی در کشور ما شکل نگرفته و به معنای واقعی فعال نیست لذا توسعه تکنولوژی با تاخیر صورت میگیرد.
ب : آثار عقب ماندگی تکنولوژیک.
ب : آثار عقب ماندگی تکنولوژیک.
o آثار اقتصادی
بخشی از منابع خود را بابت تکنولوژی پرداخت میکنیم و از آثار اقتصادی آن غافل هستیم.
بارها پول طراحی و دانش یک تکنولوژی را می دهیم و باز هم برای مرتبه بعد باید پول آن را پرداخت کنیم.!
o آثار سیاسی – امنیتی
Ø عقب ماندگی تکنولوژیک مارا بسیار آسیب پذیر مینماید مانند آسیب پذیر بودن در برابر تحریمها .
Ø از علم و تکنولوژی به عنوان ابزار استفاده میکنند و ما را تهدید میکنند.
Ø مهاجرت نخبگان بدلیل عدم توسعه یافتگی و فعال نشدن زیر ساختهای تحقیق و توسعه. زیرا ظرفیتهای جذب و بهره برداری از نخبگان را بوجود نیاورده ایم.
Ø توسعه نیافتگی زنجیره علم تا نوآوری.
Ø دانشگاه تاسیس کرده ایم- مرکز تحقیقات تاسیس کرده ایم ولی آن را ادامه نداده ایم تا نوآوری تکنولوژیک و تجاری سازی .
Ø نمی توانیم نوآوری داشته باشیم بدلیل توسعه نیافتگی .
Ø وقتی از نظر ظرفیتهای تکنولوژیک عقب هستیم دیگر دست به نوآوری هم نمیتوانیم بزنیم. چون توانمندی پایه را نداریم نوآوری معنی عملی نمی یابد. یعنی در کشور زنجیره نوآوری تکنولوژیک مسدود میشود. لذا همیشه باید منتظر بمانیم تا تحول تکنولوژیک در غرب به نوعی به ما تحمیل شود و آن را بخریم.
Ø صنعتی که بدون توسعه تکنولوژی شکل می گیرد ارزش افزوده بسیار پایینی خواهد داشت.
صنعتی که منهای تکنولوژی شکل میگیرد ارزش افزوده پایین دارد. چون کسی که دارنده تکنولوژی است؛ در مرحله افول و زمانی که اهمیت استراتژیک آن صنعت و تکنولوژی کم شده است ؛ حاضر به فروش آن می شود.
بعنوان مثال زنجیره صنعت نفت از استخراج تا بازار موکول به توانمندی تکنولوژیک است. اگر توسعه تکنولوژیک نداشته باشیم عملا صنعت نفت محدود به یک ارزش افزوده پایین باقی میماند. نفت خام را میفروشیم و محصولات انرا به چندین برابر قیمت می خریم.
ج : راه حلهای رفع عقب ماندگی تکنولوژیک
Ø تقویت عزم و اراده ملی و عمومی کردن توسعه تکنولوژیک.
در برنامه های توسعه باید به شکل جدی و عملی فرایند توسعه تکنولوژیک منعکس شود. توسعه تکنولوژیک در سند چشم انداز آمده – در سند سیاستهای کلی به آن اشاره میشود - در قانون برنامه چهارم به آن اشاره میشود – ولی باید به سطح دستگاه اجرایی آورده شود. دستگاه اجرایی هم باید در برنامه ریزی یکی از سندهای مهم آن سند توسعه تکنولوژی باشد.
Ø تکمیل حرکتهای پژوهش و فناوری در جهت تجاری سازی .
تکمیل چرخه ایده تا تکنولوژی و تجاری سازی. قدمهایی را که برداشتهایم باید کامل کنیم.
Ø توسعه بخش خصوصی . بدون بخش خصوصی وبا بخش دولتی توسعه تکنولوژی واقع نمیشود. تجربه دنیا میگوید بخش خصوصی یکی از محرک های توسعه تکنولوژی میباشد.
Ø بازنگری قراردادهای بین المللی توسعه صنعت و بکارگیری پتانسیل خرید در انتقال وتوسعه تکنولوژیک. بنوعی از ظرفیتهای انتقال تکنولوژی استفاده کنیم.
Ø بازنگری ساختار قوانین کشور . با این هدف که برنامه ریزی توسعه تکنولوژی را بجای برنامه توسعه صنعتی منهای تکنولوژی وارد کنیم.
Ø توجه به منابع انسانی .
نیروی انسانی تربیت شده دانشگاهها همخوانی با برنامه های توسعه تکنولوژی داشته باشد.
Ø ارتباط دانشگاه و صنعت تقویت شود .
در بحث توسعه تکنولوژی ارتباط صنعت و دانشگاه بیشتر مفهوم می یابد تا بحث اموزش و پژوهش.
استیو جابز مدیرعامل و موسس اپل ، پیکسار و ... چند وقت پیش یک سخنرانی واقعا جالب درسال 2005 در دانشگاه استنفورد انجام داده. ترجمه آن را در زیر ببینید.
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغالتحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس میخوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشدهام. امروز میخواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل تو دانشگاه میآمدم و میرفتم و خب حالا میخواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزهی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغالتحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آنها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.
این جوری شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریهی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریهی دانشگاه خرج میکردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایدهی چندانی برایم ندارد. هیچ ایدهای که میخواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوری میخواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست میشود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه میکنم میبینم که یکی از بهترین تصمیمهای زندگی من بوده است. لحظهای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاسهایی را بروم که به آنها علاقهای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم میخوابیدم. قوطیهای خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس میدادم که با آنها غذا بخرم.
بعضی وقتها هفت مایل پیاده روی میکردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذاهایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونیام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربهی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیمهای خطاطی را تو کشور میداد. تمام پوسترهای دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی میشد و چون از برنامهی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاسهای خطاطی را برداشتم. سبک آنها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت میبردم. امیدی نداشتم که کلاسهای خطاطی نقشی در زندگی حرفهای آیندهی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاسها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی میکردیم تمام مهارتهای خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آنها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونتهای کامپیوتری هنری و قشنگ بود.
اگر من آن کلاسهای خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونتهای هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب میبینید آدم وقتی آینده را نگاه میکند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه میکند متوجه ارتباط این اتفاقها میشود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیرهی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر میتواند از شرکتی که خودش تأسیس میکند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر میکردیم توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آیندهی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس میکردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست دادهام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی شکست با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العادهی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض میدهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقتها زندگی مثل سنگ توی سر شما میکوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام میدادم که واقعاً دوستش داشتم.
داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه میکنم از خودم میپرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام میدهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من میفهمم تو زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزی من خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیمهای زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.
حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقهی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعدهی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچههایم بگویم در مدت سه ماه به آنها یادآوری بکنم. این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آنها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معدهام میگذشت و وارد لوزالمعدهام میشد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونههای سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است.
مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آنهایی که میخواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همهی ما ست.
شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنهها را از میان بر میدارد و راه را برای تازهها باز میکند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجلهی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر میشد که یکی از پرطرفدارترین مجلههای نسل ما بود این مجله مال دههی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست میشد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دههی هفتاد آنها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شمارهی شان یک عکس از صبح زود یک منطقهی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود
stay hungry stay foolish
این پیغام خداحافظی آنها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر میکردند
stay hungry stay foolish
این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغالتحصیلی شما آرزویی هست که برای شما میکنم.
داستان کوتاه "متشکرم" اثر آنتوان چخوف |
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد..
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر کم میکنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کردهام ...
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید.. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ...
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . .. یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت ..
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است..
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود.